و لا يمكن الفرار من حكومتك

 

                                   ((پيامي در اين حكايت خيالي ))

 

مردي نشسته بود داشت تلویزیون تماشا ميكرد که يك باره عزرائيل اومد پیشش ...
وگفت : الان نوبت شماست  که جونت بگيرم...

آن مرد ترسيد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

عزرائيل  گفت نه اصلا راه نداره،همه چیز طبق برنامه است و  طبق لیست من الان نوبت توست... 
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
عزرائيل قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...


توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
عزرائيل وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

 وقتی كه عزرائيل خوابش برد لیستو برداشت اسمشو از اول پاک کرد و در آخر ليست نوشت  و منتظر شد تا عزرائيل بیدار شه ...

 عزرائيل وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی  استراحت كردم و خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
 

                           پيام: هركاري كني اول و آخرش رفتني هستي
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: تصاوير و مطالب كلي سايت ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 13:49 | نویسنده : مرتضي وزيري |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • املاک